الان میخواستم به روانکاوم پیام بدم بعد پیامای قبلیم هنوز سین نخورده بود. تلگرامشو که باز کردم احساس کردم هست! حس کردم الان پیامای قبلیم رو هم سین میکنه. خیلی حس قویای بود. تلگرامو بستم اومدم بیرون و دوباره باز کردم دیدم پیامام سین شده! به همین سرعت و به همین عجیبی! یه جوری حسم قوی بود که با خودم شرط بستم اصن!
دیگه واقعا این حجم از حس شیشم رو برنمیتابم!!
دیروز آخرین جلسهی روانکاویم تو سال ۹۷ بود. دیگه رفت تا ۲۱ فروردین تا روانکاوم رو ببینم. حول و حوش ۱۱ بود که اول رفتم دفترچه بیمهی خودم و مامان رو عوض کردم و بعد هم رفتم کلینیک. نوبت من ساعت ۲:۳۰ بود در حالیکه من ساعت ۱:۱۵ رسیده بودم نزدیکای کلینیک! تازه تو شرایطی که یه ایستگاه زودتر پیاده شدم و مسافتی رو پیاده رفتم تا دیرتر برسم! حدودا ۴۵ دقیقهای نشستم تو یه ایستگاه اتوبوس نزدیک کلینیک تا زمان بگذره. خیلی سخت بود. حالم خیلی بد بود. انتظار خیلی غمانگیز و دردناکی بود. دلم برای خودم و حال بدم میسوخت. دلم از اون همه بیقراری و بیتابیم گرفته بود. وقتی رفتم کلینیک فهمیدم همهی مشاورا هفتهی آخر رو تعطیل کردن به جز روانکاو من. حتی منشی هم بعد از باز کردن در برای من رفت خونه و رسما فقط من بودمو روانکاوم. کجا بود که میگفت مرد و زن اگه تو یه اتاق در بسته تنها بمونن نفر سوم شیطانه؟! کجا بود که میگفت زن و مرد مثل پنبه و آتیش هستن؟ دلم میخواست بخندم به این مزخرفات وقتی دیروز اون همه ساعت با یه مرد تنها بودم ولی جوری احساس امنیت میکردم که کنار هیچکدوم از اعضای خانوادم نداشتم . وقتی تایممون تموم شد، طبق معمول هر کاری کردم تا یکم دیرتر برم بیرون! موقع خداحافظی بهش گفتم میخوام بغلت کنم. گفت نمیشه جزو قوانینه. گفتم میدونم ولی من دلم میخواد اینکارو بکنم و میکنم! این سری مصمم بودم! رفتم سمتش که بغلش کنم که یکم رفت عقبتر و دستشو حائل بین منو خودش کرد که مثلا نزدیکش نشم :))))) ینی خیلی صحنهی بامزهای بود خدایی! هیچوقت فکر نمیکردم اصرار کنم که یه مرد رو بغل کنم و اون اجازه نده! گفت اگه میخوای جلساتمون ادامه پیدا کنه اینکارو نکن. گفتم ینی اگه بغلت کنم دیگه اجازه نمیدی بیام پیشت؟ گفت نه ولی باید در مورد اینها حرف بزنی نه اینکه انجامشون بدی. خیلی جدی شده بود و واقعا هیچجوره راه نمیداد که بغلش کنم! راستش الان که فکر میکنم میتونم حدس بزنم از گفتن اینکه اگه میخوای ادامه بدیم اینکارو نکن چه منظوری داشته. اون احتمالا منو بهتر از خودم میشناسه. من به هیچ احدی تا به حال انقدر نزدیک نشده بودم و به هیچ احدی انقدر وابسته نبودم. واسه کسی که فوبیای نزدیک شدن به آدمها داره این حجم از نزدیکی در عین جذاب بودن خیلی هم ترسناکه.من همیشه یه دلیل و راه برای فاصله گرفتن از هر کس پیدا میکنم ولی روانکاوم به طرز عجیبی این دلیل رو بهم نمیده. در واقع تمام تلاشی که برای نزدیک شدن بهش میکنم، یه راهیه برای دور شدن. کافیه تا اون کمی از این فاصله رو به هر شکلی کمتر کنه تا این فضای امن از بین بره، استرس بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم. تقریبا سه ماه میشه که من هر روز، دقیقا هر روز تو واتساپ بهش پیام میدم و اون میخونه.فقط میخونه بدون اینکه حتی یکبار هم جواب بده. از احساساتم میگم. از چیزایی که تو مغزم میگذره. این میزان نیاز و وابستگیم به اون داره آزارم میده. اذیتم میکنه این حجم از وابستگی. و راستش احساس میکنم تلاش دیروزم برای بغل کردنش، در واقع یه تلاش ناخودآگاه بود تا این رابطه کات بشه و این وابستگی تموم شه. کافی بود بغلش میکردم تا مغزم یه دلیل پیدا میکرد برای زیر سوال بردن اون. یه دلیل خیلی محکم تا دیگه ازش فاصله بگیرم و اونم قاطی تمام ادمایی بشه که دلم نمیخواد به حریم خصوصیم راهشون بدم. راستش خیلی جالبه این تلاش همه جانبهم برای نزدیک شدن به اون و در مقابل، تسلط اون به نگه داشتن فاصلهی مورد نیاز. من تقریبا هر جلسه باهاش بحث میکنم که پیامای تو واتساپم رو جواب بده و اون هر سری تاکید میکنه که این هیچ کمکی به تو نمیکنه. من هر بار اصرار میکنم در حالی که ته دلم میدونم که جواب دادنش فقط اون فضای امن واتساپش رو از بین میبره و احتمالا باعث میشه دیگه نخوام بهش پیام بدم یا راحت نباشم. راستش انگار تمام این اصرارهام برای نزدیک شدن به اون، یه تلاشیه برای پیدا کردن دلیل کافی تا ازش فاصله بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم! احتمالا اونم اینو میدونه. ولی به هر حال جالبه که انقدر به خودش و احساساتش مسلطه که هیچ جوره تحت تاثیر قرار نمیگیره و وا نمیده خصوصا وقتی که احساسات من انقدر شدید و خالصانهس. فقط کوتاه اومدنهاش به این صورته که مثلا دیروز که جلسه آخر بود بعد اینکه تایم ۵۰ دقیقهای جلسهمون تموم شد، ۲۰ دقیقه تمام ایستاده بود و دستش روی دستگیره در بود تا ادا اصولای من تموم شه و بالاخره رضایت بدم برم بیرون :))))
یه وقتا آدم تفاوتها و تغییر کردنهاشو انگار وقتی تو موقعیت مشابه قرار میگیره بهتر درک میکنه. وقتی امسال هم مثل پارسال رفتیم تو کوچه و کلی آبشار که برادرم آورده بود رو زدیم، لذت هم بردیم ولی انگار این خوشیه از گلوم پایینتر نمیرفت. از قشنگی نور و آتیش ذوقزده نمیشدم و بیشتر برام خستهکننده بود. وقتی با هر ترقهای که میزدن دلم میخواست بشینم زمین و زار بزنم انقدر که توان تحمل صداش رو نداشتم و نفسم میگرفت. صدای آهنگها اعصابم رو خورد میکرد و بوی گوگرد حالم رو بدتر میکرد. پارسال ولی همهی اینا جالب بود و هیجانانگیز. پارسال بود که دو سه ساعت کنار آتیش رقصیدیم و باز هم دلم نمیخواست برگردیم خونه اما امسال من بودم که بعد نیم ساعت گفتم برگردیم. دلم گرمای شوفاژ و سکوت اتاقم رو میخواست. پارسال من هنوز یه چیزی به اسم امید ته دلم داشتم و هنوز انقدر فروپاشیده و داغون نشده بودم. من میخندم اما خیلی وقته که یادم رفته از ته دل لبخند زدن و لذت بردن چه شکلیه چون تمام خندهها و شوخیهام، یه جایی وسط گلوم میشکنه و تبدیل میشه به غم. من خیلی وقته نه از بارون لذت بردم و نه از سبز شدن و جوونه زدن درختها. دیگه برام مهم نیست کدوم فصله و کدوم سال. عید یا غیر عید بودن مهم نیست. انقدر غرق شدم تو خودم که همه چی یادم رفته. من خیلی وقته که از هر هفته فقط منتظر چهارشنبه هاش بودم تا یکم حجم دردی که درونم انباشته میشه رو کمتر کنم. شدم در به درِ یه ذره آرامش، یه خواب راحت و یه اعصاب آروم. شدم یه آدم منگ که نمیفهمه روزها چطور میگذره. یه تماشاچی که نشسته و سقوط خودش رو تماشا میکنه. من از این سقوط و بیحس شدن میترسم. میترسم از اینکه خیلی وقته هیچ حسِ خوبِ عمیقی نداشتم اما در عوض تمام حسهای دردناک رو عمیقا و با تمام وجود درک کردم. من از این غم عمیقی که ته دلم ریشه زده و داره تمام وجودمو میگیره، میترسم. از این دست و پا زدن توی سیاهی میترسم. من حتی دلم برای حال قبلیم هم تنگ شده. دلم برای یه روز عادی داشتن تنگ شده. من از این حال جسمی و روحی داغون خسته شدم. از این همیشه بد بودن خسته شدم.
امروز حالم خیلی بد بود. کل مسیر تا خونهی مامانبزرگم رو حالت تهوع شدید داشتم. اگه امروز تو اتوبوسای امام علی یه دخترو دیدید که ولو شده بود رو صندلی، هی نفس عمیق میکشید، چشماشو بسته بود سرشو به صندلی تکیه داده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهاش شه بود، اون من بودم. داشتم تمرکز میکردم تا توی اتوبوس بالا نیارم! البته بعد اینکه پیاده شدم تو اون مسافت پنج دیقهای تا خونه مامانبزرگم، سه بار وایسادم و بالا آوردم. اونم با معدهی خالی. حقیقتا اوضاع گندیه. مشکل اینه نمیدونم این بهم ریختگی بدنم دقیقا به چه دلیله. هفتهی پیش روانپزشکم دوز داروهارو دوبرابر کرد. نمیدونم به خاطر اونه که معدم باز بهم ریخته یا به خاطر دعوای وحشتناکی که با مامان داشتم عصبی شدم و اینطوری داره خودشو نشون میده. از اون طرفم فردا آخرین جلسهی روانکاویمه و تا سه هفتهی دیگه روانکاومو نمیبینم. اینم در نوع خودش فشار عصبی وحشتناکی داره. من حتی فاصلههای یه هفتهای رو هم نمیتونم تحمل کنم حالا سه هفته!! دلم میخواد بمیرم حقیقتا. دلم میخواد فردا نشه تا اون تایم بودن کنار اون نگذره. من نمیتونم سه هفته ازش دور باشم. سه هفته تحمل کردن زندگی اونم به تنهایی واقعا خارج از توان منه. به اون سکوت روانیای که اونجا دارم احتیاج دارم. احتیاج دارم حداقل هفتهای یه ساعت، صداهای تو مغزم ساکت شن، هیولاهای درونم آروم شن و یکم آرامش بگیرم. من از پس خودم برنمیام. از پس دنیای بیرون هم برنمیام. همون یک ساعت پیش اون بودن باعث میشه حداقل یکم خودم رو تحمل کنم و آسیب جدی به خودم نزنم. من رسما بعد چهار پنج روز روانی میشم و دیگه نمیتونم تحمل کنم فشار روانیمو. دلم میخواد یه جوری روی خودم تخلیهش کنم. یه بلایی سر خودم بیارم تا این دردهارو از روانم بکشم بیرون. احساس میکنم این همه مدت رو باید تنها تو یه تاریکی ترسناک بگذرونم. همینقدر دردناک و عذابآور. حالم داره از این حجم وابستگیم به روانکاوم بهم میخوره. حالم داره بهم میخوره از اینکه انقد پیش اون آرامش هست و انقدر بیرون از اون اتاق درد و تنهایی. حالم بده و به هیچکس جز اون نمیتونم از این حال بد بگم. حالم بده و نمیدونم دقیقا این چند هفته رو باید چه غلطی کنم تا بگذره. احساس میکنم از عید متنفرم. از تعطیلات هم متنفرم. لعنت به این مغز مریض.
دلم برای روانکاوم تنگ شده. برای پیش اون بودن، باهاش حرف زدن و حسی که اونجا داشتم دلم تنگ شده. ولی علارغم همه اینا، توی این مدت تازه کشف کردم که اونجا بودن و ادامه دادن جلسات روانکاویم چه فشار روانی وحشتناکی داره. فاصله گرفتن از رواندرمانی علارغم وابستگی شدیدی که به روانکاوم دارم،از چیزی که فکر میکردم کمتر دردناک بود. ینی فشارش بیشتر از جلسات درمانی نبود. البته شاید چون هر روز به روانکاوم پیام دادم و اون واقعا سعیشو کرد تا کمتر از ۱۲ ساعت پیام هام رو سین کنه، باعث شد کمتر اذیت بشم. ولی به هر حال تو ذهنم این اومده که شاید بهتر باشه دیگه روانکاوی رو ادامه ندم تا حداقل برگردم به زندگی نرمال و طبیعی. دیگه قرص نخورم و مثل روال سابق زندگی رو ادامه بدم. روانکاوی کمکی بهم نکرده جز اینکه توی این ۶ ماه زندگیمو نابود کرده. روح و روانمو داغون کرده. یه جوری گذشت این چند ماه که هر روزش رو احساس جون دادن میکردم. فقط از هر هفته منتظر چهارشنبههاش بودم تا برم کلینیک و یکم آرامش بگیرم. راستش این شمردن روزها برای رسیدن به چهارشنبه دیوانهکنندهس. این غرق شدن تو اضطراب. من حتی وقتی اونجا بودم هم تو تمام وجودم احساس درد میکردم از استرس تموم شدن جلسهم و برگشتن به دنیای واقعی زندگیم. توی اون اتاق بودن مثل مورفین میمونه. درد رو ساکت میکنه ولی بعدش که اثرش از بین بره، اون درد به مراتب شدیدتر برمیگرده. با این تفاوت که تو آرامش درد نداشتن رو تجربه کردی و دیگه نمیتونی اون حجم از درد رو تحمل کنی. نرفتن اما شبیه این میمونه که یه درد برای مدت طولانی حضور داشته باشه. به مرور به بودنش عادت میکنی و شاید حتی تونستی ایگنورش کنی و به زندگیت برسی.
بهش که فکر میکنم عزا میگیرم از شروع شدن داستان دوبارهی قبل از عید. دوباره روزها به جون کندن بگذره. دیگه از وسطای هفته زندگی و خودم غیرقابل تحمل بشن. از استرس بالا بیارم تا مثل یه آدم تیر خورده و مجروح، با خزیدن و بدبختی خودمو بکشونم کلینیک تا بلکه یکم دوباره سرپا بشم. بخدا این پروسه خیلی دردناکه. خیلی زیاد. توانشو ندارم. شاید من زیادی ضعیفم ولی واقعا از فکر کردن به اینکه دوباره این چرخه شروع بشه حالم بد میشه.
درد روانکاوی شبیه یه چیزی مثل جراحی بدون بیهوشی میمونه. در حالی که شاهد تیکه تیکه شدن اعضا و جوارح بدنت هستی، داری از درد هم میمیری. روانکاوی حقیقتا بیرحمانهترین شیوهی رواندرمانیه.
⭕️ درخواست تعویق تاریخ برگزاری آزمون کارشناسی ارشد ۹۸
پیرو وقوع حادثه اخیر دردناک سیل در مناطق متعدد کشور عزیزمان ایران و در راستای حمایت از داوطلبان کنکور کارشناسی ارشد ساکن این مناطق، از شما وزیر محترم درخواست کنیم، جهت تعویق تاریخ برگزاری این آزمون عنایت ویژهای به این مهم مبذول فرمایید.
لطفا همه #تمرکزشون را بر روی حمایت بر روی خبرگزاری معتبر #فارس تا تعداد امضاهامون در سایت فارس به 10 هزار تا برسه و در کارزار هم
20 هزارتا #یکشنبه جلسه سازمان سنجش هست باید صدامون به همه نهاد ها برسونیم استدعا میکنیم همکاری کنید
بچه های #دکتری_وزارت_بهداشت هم کمپین تعویق کنکور 12 اردیبهشت زده اند و صدامون قوی تر هم شده است.
1️⃣ حمایت از طریق #خبرگزاری_مهم_فارس جهت تعویق کنکور ارشد98 و پیگیری توسط خود رسانه فارس :
https://my.farsnews.com/c/5960
2️⃣ متن کامل این بیانیه را اینجا بخوانید و #امضا کنید
سه هفته گذشت و بالاخره فردا میرم پیش روانکاوم. باورم نمیشه! خیلی سورئاله دوباره دیدنش! حالم خیلی بده و خیلی استرس دارم. دقیقا مشکل همینجاست. همین استرس وحشتناکی که از دو سه روز قبل جلسهم شروع میشه و دیگه از سهشنبه غیر قابل تحمل میشه. خیلی حال بهم زنه آدم هی یهویی دلش بریزه. همچین حسی دارم من. فردا باید حتما در این مورد باهاش صحبت کنم. خیلی خیلی طاقتفرساست تحمل این اضطراب و تازه فکر کردن به اینکه قراره دوباره هر هفته تکرار بشه. آدم فرسوده میشه واقعا. احساس میکنم همین دور و دوستی قابل تحملتر بود. من فردا از اضطراب خواهم مرد!!!
امروز داشتم در مورد شغل ایندم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که میخوام وقتی بزرگ شدم یه خلافکار حرفهای بشم و باند خودمو تشکیل بدم. وقتی کارم گرفت و حسابی خفن شدم، یکی از انبارهای متروکهی خارج از شهر رو میخرم، خالیش میکنم، بعدم با بروبچ یه نقشه میکشم و روانکاوم رو میم میبرم تو اون انبار زندانی میکنم :))) بعدم یه جوری صحنهسازی میکنم که انگار کشته شده جسدشم مفقود شده. اونوقت دیگه کلا مجبور میشه کلا ور دل من باشه. به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنیم. به همین زیبایی ^_^
+ بله درست حدس زدید؛ همینم برای خودش فرستادم :)) بدبخت آخرش منو به دایرهی پلیس جنایی ارجاع میده :)))
یه وقتایی که اتفاقا کم هم نیستن، نسبت به انجام کارهای روزمرهای که هیچجوره نمیشه ازشون فرار کرد دچار حس چندشاوری میشم. مثل همین الان که شب شده و باید بخوابم. حس چندشاوری داره فکر کردن به پروسهی خواب و بیدار شدن. انگار تو طول شب یه عالمه زهر لجنطور میریزن توی بدنم که صبح با یه حس چندشاوری بیدار میشم. دقیقا همون مدلی که آدم چندشش میشه و بینیش چیش میخوره، صبح چشمامو باز میکنم و حالم از حس درونم بهم میخوره. یا مثلا نسبت به آب خوردن هم این حس رو پیدا میکنم! گاهی پیش میاد که آب خوردن یا حتی غذا خوردن برام خیلی کلافهکننده میشه. شبیه یه تکرار اعصاب خوردکنی که هیچ جوره نمیتونم ازش فرار کنم و این عصبیم میکنه. دلم میخواد خیلی هیستریکطور و عصبی بشینم گریه کنم یا مغزمو در بیارم یا اصلا خودمو بزنم! همینقدر مستاصل!
واقعا نمیدونم چطوری توصیفش کنم چون تنها تعریفی که از این حس تو ذهنم میاد همین چندشاور بودنه. شاید یه ذره عادی نیست ولی به هر حال چندشم میشه از شب خوابیدن و صبح بیدار شدن. از آب خوردن، از دارو خوردن و بلعیدن قرص!
نسبت به قرصها هم حس چندش آوری پیدا کردم! اصلا نسبت به خودم حتی!! از خودمم چندشم میشه و خودم برام غیرقابل تحمل میشه!
تا حالا حس غلط کردن داشتید؟ الان دقیقا همون جام من!
حس بچهای رو دارم که از بغل مامانش کشیدنش بیرون! همونطوری دارم بال بال میزم و نیاز دارم برم بغل روانکاوم بغض کنم و گریه کنم!
دیشب که بهش پیام دادم دیگه نمیخوام بیام، صبح ساعت ۱۰ بهم زنگ زد. متاسفانه غد بازیم گرفته بود و جواب ندادم!! کلی منتظر بودم، گفتم حتما بازم زنگ میزنه یا پیام میده ولی دیگه هیچ خبری نشد. به دوستم که دو ساله داره روانکاوی میشه پیام دادم و قضیه رو گفتم اونم گفت وقتی زنگ میزنن و جواب نمیدی، دیگه بهت زنگ نمیزنن به این دلیل که فکر میکنن شاید تو واقعا نمیخوای صداشون رو بشنوی و بهش احترام میذارن!! فاکینگ احترام!! -_-
کلی حرف زدیم و توجیهم کرد که اگه توجه بیشتری میخوای، روانکاو از طریق قهر کردنت این نیاز رو برآورده نمیکنه چون اینطوری داری به روان خودت آسیب میزنی و اون اینو نمیپذیره! این روشها روی روانکاو جواب نمیده چون اون راه خنثی کردنش رو بلده و یه آدم عادی نیست که تو دام این رفتارها بیوفته. گفت تو اگه تصمیم میگیری دیگه حرف نزنی، اون هم حرف نمیزنه تا با این راه تو رو دوباره بکشونه تو اتاق روانکاوی!
خلاصش اینکه از صبح تو تلگرام هم بهش پیام ندادم و دارم دیوانه میشم رسما! اخه این چه قوانین و چهارچوبهای تخمی تخیلیایه که اینا دارن؟ حالا مثلا چی میشه یه کم کوتاه بیان :((
در نهایت بهش اس ام اس دادم که ببخشید صبح زنگ زده بودی من تو خونه بودم نتونستم جواب بدم، کارم داشتی؟!
البته اشارهای نکردم که چرا به جای اینکه اینو همون موقع بگم، ۸ ساعت بعد گفتم!!!!!!!! اونم اس ام اس داد در مورد جلساتمون میخواست صحبت کنه و ساعت ۸ اگه برام مناسبه زنگ بزنم. منم خونه بودم نمیتونستم اون تایم حرف بزنم در نتیجه گفت دوشنبه صحبت میکنیم. و بعدم باز غد بازیم گرفت و گفتم من ازت جلسه اضافه نخواستمها :))))) گفت امیدوارم چهارشنبه جلست رو بیای در موردش صبحت کنیم که منم گفتم دیشب تو یه پیامی اینارو براتون توضیح دادم!
در نتیجه من هنوز در موضع قهرم در حالی که دارم شرحه شرحه میشم که بهش پیام بدم توی تلگرام :((
گاهی خوابهام شبیه شکنجه میمونه انقدر که عذاباوره. تا یه سنی خوابیدن خیلی راحت و بدون دغدغه بود. سریع خوابم میبرد و معمولا خواب نمیدیدم اما از یه جایی به بعد این قضیه از هر لحاظ عذاب اور شد. از درد گرفتن بازوها، گردن و بدنم گرفته تا خوابهای وحشتناکی که هر شب میدیدم. مهم نیست کدوم طرفی بخوابم، به هر حال صبح عضلاتم درد میکنه. حتی استخونهای شونههام هم درد میگیره. نمیفهمم چرا. نمیفهمم دقیقا دیگه باید چه مدلی بخوابم که صبح با گردن درد و شونه درد بیدار نشم. از این دردهای جسمی بدتر، کابوسهای وحشتناکیه که میبینم. خوابهام به دو دسته تقسیم میشه؛ ترسناک و خیلی ترسناک. به خوابهای ترسناک عادت کردم. وقتی از خواب میپرم سعی میکنم دوباره بخوابم ولی خوابهای خیلی ترسناک قابل تحمل نیستن. گاهی در حدی وحشتناکن که از ترس فلج میشم و حتی جرات نمیکنم سر جام بچرخم! نفسم رو حبس میکنم و از دوباره خوابیدن و خواب دیدن میترسم. میترسم که بلند شم و برم آب بخورم. بغض میکنم و به طرز وحشتناکی احساس بدبختی و ناتوانی میکنم. احساس ضعف و بیچارگی. هیچ کاری از دستم برنمیاد جز تماشای زجر کشیدن خودم. من خوابیدن رو دوست دارم اما خیلی وقته شبها خوابیدن عذاباور شده. خسته شدم از اینکه هر روز صبح به جای بیدار شدن، از خواب پریدم. خسته شدم از این حس زهرطوری که صبح ها درونم جریان داره. انقدر تلخه که حالم بد میشه از شروع دوبارهی روز. من از بیدار شدن متنفرم. چطور متنفر نباشم وقتی انقدر دردناکه. چقدر دیگه باید درد بکشم تا این کابوس ترسناک تموم شه. من خواب خوب دیدن نمیخوام، همین که دیگه کابوس نبینم راضیام. همین که صبحها با درد بیدار نشم راضیام. همین که انقدر سنگین و تلخ روزم رو شروع نکنم خوشحالم. این چرخههای دائمی و تکراری، فرسودم کرده. دلم میخواد این تکرار رو بالا بیارم. دلم میخواد همه چی رو بالا بیارم.
اقا من تصمیم گرفتم چهارشنبه روانکاوی رو برم. اگه فردا روانکاوم زنگ زد باهم صحبت کردیم که چه بهتر! سنگین و رنگین میگم باشه حالا چون اصرار کردی میام! اگرم زنگ نزد، خودم سهشنبه ضایع شدن رو به جون میخرم و بهش پیام میدم که میام -_-
میرم اونجا و حرف نمیزنم! یا میرم باهاش دعوا میکنم! کلا میرم و اونجا دهنش رو سرویس میکنم چون به هر حال اونجا اون وظیفه داره کوتاه بیاد. یه چندتا پلن هم دارم برای اینکه ضایعش کنم که فعلا هنوز نهایی نشدن باید روشون کار کنم. هر چند در نهایت احتمالا باز خودم ضایع میشم و باز آخر جلسه آویزونش میشم که میشه بیشتر بمونم -_-
https://deskgram.net/p/1872424519417177252_1235302783
https://www.instagram.com/sadat_fsf/p/Bn8MC4Ml6Sk/?igshid=fv5h3jmptp98
این چیزیه که سالهاست دارم کابوسش رو میبینم! تقریبا از ۵ ۶ سالگی تا همین الان به شکلهای مختلف توی خوابهای من حضور داشته. این لعنتیهارو برای این میسازن که مثلا ماها کربلارو بیشتر درک کنیم! هیچوقت جرات نکردم در موردش سرچ کنم تا تصاویرش رو به بقیه نشون بدم که ببینن دقیقا از چی حرف میزنم تا همین الان. من سالها در حد مرگ از این ترسیدم. ترسیدن به معنای واقعی کلمه! از موقع شروع محرم زندگی من جهنم میشد. شبها با هر صدای طبلی که میزدن از استرس میمردم. گریهم میگرفت. خیلی حس بدی بود. به شدت میترسیدم و آرزو میکردم کاش میشد برم پیش مامان بابام بخوابم. دیگه عاشورا تاسوعا که میشد، فاجعه بود. نزدیک خونهی مامان بزرگم که میشدیم، من چشمامو میبستم که نبینم. ینی چه زجری میکشیدم واقعا. عصرهای عاشورا آرزو میکردم هیچوقت شب نشه! هیجوقت نرسیم خونه و هیچوقت نریم بخوابیم! ینی قشنگ نزدیک یه ماه شبها برای من شبیه جهنم میشد. بعد تازه فقط این نبود. بارها تو طول سال خوابشون رو هم میدیدم. اینکه دارم تو یه مسیری میرم و یهو دو طرفم روی زمین پر از ایناست. بارها و بارها اینجور خوابارو دیدم و بارها سعی کردم توی خواب هم چشمامو ببندم.
چی شد که یاد این افتادم؟ یاد خواب چند روز پیشم افتادم. اینکه هنوز توی خوابهام حضور دارن. مثل یه سایه، وحشتی که ازشون دارم رو توی خواب حس میکنم. مثل همون خوابی که چند روز پیش در مورد عاشورا تاسوعا دیدم. هنوزم توی خواب به من استرس میدن و هنوزم دارم سعی میکنم چشمامو ببندم تا نبینمشون.
قدیمترها آدمها خیلی به نسبتهای خونی اعتقاد داشتن. اینکه با کی برادرن، با کی خواهر، با کی خاله دایی عمو عمه. معیار آشنا بودن، داشتن نسبت خونی بود. فامیلی مشترک و نسبتهای مشترک داشتن. شرط همراه بودن و همدرد بودنشون هم همین نسبتها بود. قدیمترها اعتقاد داشتن که فامیل کسیه که در نهایت به داد آدم میرسه و حداقل استخونهای آدم رو دور نمیریزه. قدیمترها امیدشون به فامیل بود، به همخون.
شاید قدیمیها ندیده بودن و نمیدونستن که میشه بدون هیچ نسبتی، به همدیگه نزدیک شد و نزدیک موند. میشه هیچ خون مشترکی نداشت اما همدل و همراه بود. اینو وقتی خوب فهمیدم که دیدن و شناختن تو شد بخشی از زندگیم. دیدم که میشه کنار هم بزرگ شد بدون اینکه همدیگهرو درک کرد و میشه بدون هیچ نسبتی، حتی سکوت مشترک داشت. میشه کنار آشناها از ترس لرزید در حالی که کنار کسی که طبق معیارهای آدمها، غریبه محسوب میشه امنیت رو به معنای واقعی فهمید. میشه سالها کنار هم بود ولی بیخبر از درد دل هم و میشه فقط در عرض چند ماه، هم درد شد.
من خیلی وقته فهمیدم که خون معیار هیچ نوع نزدیکیای نیست و هیچ غریبهای غریبهتر از کسایی که آدم رو درک نمیکنن نیست.
خیلی وقته فهمیدم برای همراه بودن، هیچ نسبت خونیای لازم نیست.
تو بودی که اینارو نشونم دادی. نشونم دادی که آدمهایی توی دنیا هستن که بدون هیچ نسبتی برای حال خوب بقیه تلاش میکنن. آدمهایی که حاضرن بشینن روبهروی انسانها و اشکهاشون رو پاک کنن، توی دردهای زندگی همراهیشون کنن و حتی گاهی بار غصههاشون رو به دوش بکشن. کسایی که ضعیفترین و آسیبپذیرترین بخشهای هر آدمها رو میبینن و نگرانتر از خودشون، برای محافظت از اونها تلاش میکنن. کسایی که میشه زخمهای همون همخونهارو بهشون داد و به مرهم توی دستهاشون اعتماد کرد. کسایی مثل تو که به جای همخون بودن، همروح آدم میشن.
یه چیزی حول و حوش پنج ماهه که من هر روز به روانکاوم پیام میدم و اون هر روز پیامهامو میخونه. گاهی میشه که در روزی سی چهل تا پیام میدم! اتفاقات و حسهای روزمرهم رو میگم، نظراتم رو میگم یا کلا باهاش حرف میزنم. اون هیچوقت جواب نمیده فقط چند بار در طول روز پیامهای منو میخونه. اسمش رو توی تلگرامم پین کردم بالای بالا. اول از همه. هزار بار در طول روز تلگرامم رو باز میکنم و وقتی با اون دو تا تیک سبز مواجه میشم، یه نفس عمیق میکشم و خیالم راحت میشه که هست. هر چند دور، ولی هست و بالاخره یه جوری میتونم صدامو به گوشش برسونم. هست و میتونم باهاش حرف بزنم. حس عجیبی داره چت یک طرفه و نوشتن برای کسی که فقط میخونه. حرف زدن از عمیقترین یا حتی سطحیترین حسها با ادمی که ۱۵ سال ازت بزرگتره و هیچ نسبتی هم باهات نداره. گاهی براش مینویسم که چقدر صفحهی چت من و اون، برام سورئال و فانتزیه. انگار یه تیکه از بهشته. یه جوری خاصه که هر بار غرق لذت میشم از داشتنش. انگار یه فضای خصوصیه که تمام اون، متعلق به من و اونه. شاید فکر کنید تو وبلاگ هم اصولا آدم همینکارو میکنه، از احساسات و روزمرهش مینویسه و بقیه میخونن. ولی خیلی فرق میکنه. خیلی خیلی متفاوته. توی وبلاگ، آدم مخاطب رو نمیشناسه و به خاطر همین احساس راحتی میکنه برای گفتن هر چیزی. یا اصلا حتی بشناسه هم باز فرق میکنه چون یه فضای خصوصی نیست، عمومیه. اما فضای چت من و اون فرق داره. کاملا خصوصیه توی شرایطی که اون هیچ نسبتی با من نداره، حتی دوستم هم نیست. و قسمت جالبتر اینکه اون تمام چیزی که من بگم رو میشنوه. حتی غرهای مداوم و همیشگیم رو. اینارو میشنوه و خسته نمیشه. اینارو میشنوه و باز همچنان بهم میگه هر وقت بخوای میتونی پیام بدی! و خودش هم هر وقت که بتونه پیامهام رو میخونه. صبح بعد از بیدار شدن، شب قبل از خواب، ظهر، عصر و کلا وقت و بی وقت بهش پیام میدم و اون صبورتر از هر دوستی، پیشپا افتادهترین مسائل منو میخونه و مشکلی هم با این موضوع نداره. خیلی وقتا نصفه شب که از خواب بد میبینم و از خواب میپرم، بهش پیام میدم و خوابم رو براش تعریف میکنم!
احساس میکنم یه فضایی رو در اختیارم گذاشته که هیچوقت، هیچجای دیگه پیدا نخواهم کرد. موضوع فقط حرف زدن و دردودل کردن نیست. فضاییه که یه متخصص، بدون قضاوت و بدون هیچ پیش داوریای تمام افکار منو میشنوه و میپذیره. بارها از فکر کردن بهش شگفتزده شدم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهتره با خودم کنار بیام که صفحهی چت من و اون، از جنس روابط آدمها و این دنیا نیست. چون واقعا نیست!! واقعا برای من شبیه یه آرزوی برآورده شدهست. یه قسمتی از بهشت که انگار اون ساخته برام تا بتونم درد زندگی و روانکاوی رو تحمل کنم و بزرگ شم. حقیقتا خیلی از اتفاقارو و خیلی از روزهارو فقط با این امید میتونم بگذرونم که اون هست و میتونم برم براش اینارو تعریف کنم. اون هست و نزدیکه پس میشه احساس امنیت کرد.
اقا این آهنگ جنتلمن ساسی مانکن رو من تازه امروز شنیدم! ینی انقد اینور اونور در موردش گفتن که بالاخره دانلود کردم گوش دادم. محتوای خندهداری داشت در کل. بعد رفتم تو صفحهی اینستاش، چندتا کلیپ گذاشته بود از بچه مدرسهایها که داشتن این آهنگ رو میخوندن، همهام حفظ بودنااااا، همه!! کلیپاش باحال بود کلی خندیدم. بعد در یک عملیات انتحاری رفتم قضیه رو برا روانکاوم تعریف کردم و در آخر افزودم که واسه همه پیگیریهات مرسی. واسه همه جواب ندادنهات مرسی :)))))))
بعد دیگه نمکم خیلی زد بالا اینم گفتم که میتونیم مثلا بگیم روانکاومون جنتلمنه جنتلمنه :))))))
خدا شفام بده واقعا مغز شیرینی دارم :))))
ایشالا که نگه خانم شما دیگه لازم نیست بیای!!!!!
اگه کنکور قبول نشم، دو سه تا از درسای دانشگاه رو هم بیوفتم، دقیقا چه اتفاقی میوفته؟ بدبخت میشم و دیگه باید برم بمیرم؟ خیلی بیچاره و مزخرفم؟ انسان به درد نخور و بیخودیام؟ هیچ گوهی نخواهم شد؟ دیگه فرصت جبران نخواهم داشت؟ از همسن و سالام عقب میوفتم؟ یه شکست دیگه به مجموعهی بینظیر شکستهام اضافه میشه؟ دیگه بهتره بمیرم؟
تصمیم گرفتم لینک ناشناس بذارم. البته نمیدونم تو شرایطی که وبلاگ هم ناشناسه و اصولا با یه تغییر نام میتونید کامنت ناشناس بذارید، این لینک دقیقا به چه دردی میخوره ولی خب دلم خواست بذارم!
اینه که حرفی، حدیثی داشتید بگید. من ناشناس خوشم میاد کلا! نه که ناشناسه، هیجان زده میشم از باز کردنش. شبیه باز کردن پاکت نامه میمونه :))))
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzY5NjQ1Nzc
درباره این سایت