دلم برای روانکاوم تنگ شده. برای پیش اون بودن، باهاش حرف زدن و حسی که اونجا داشتم دلم تنگ شده. ولی علارغم همه اینا، توی این مدت تازه کشف کردم که اونجا بودن و ادامه دادن جلسات روانکاویم چه فشار روانی وحشتناکی داره. فاصله گرفتن از رواندرمانی علارغم وابستگی شدیدی که به روانکاوم دارم،از چیزی که فکر میکردم کمتر دردناک بود. ینی فشارش بیشتر از جلسات درمانی نبود. البته شاید چون هر روز به روانکاوم پیام دادم و اون واقعا سعیشو کرد تا کمتر از ۱۲ ساعت پیام هام رو سین کنه، باعث شد کمتر اذیت بشم. ولی به هر حال تو ذهنم این اومده که شاید بهتر باشه دیگه روانکاوی رو ادامه ندم تا حداقل برگردم به زندگی نرمال و طبیعی. دیگه قرص نخورم و مثل روال سابق زندگی رو ادامه بدم. روانکاوی کمکی بهم نکرده جز اینکه توی این ۶ ماه زندگیمو نابود کرده. روح و روانمو داغون کرده. یه جوری گذشت این چند ماه که هر روزش رو احساس جون دادن میکردم. فقط از هر هفته منتظر چهارشنبههاش بودم تا برم کلینیک و یکم آرامش بگیرم. راستش این شمردن روزها برای رسیدن به چهارشنبه دیوانهکنندهس. این غرق شدن تو اضطراب. من حتی وقتی اونجا بودم هم تو تمام وجودم احساس درد میکردم از استرس تموم شدن جلسهم و برگشتن به دنیای واقعی زندگیم. توی اون اتاق بودن مثل مورفین میمونه. درد رو ساکت میکنه ولی بعدش که اثرش از بین بره، اون درد به مراتب شدیدتر برمیگرده. با این تفاوت که تو آرامش درد نداشتن رو تجربه کردی و دیگه نمیتونی اون حجم از درد رو تحمل کنی. نرفتن اما شبیه این میمونه که یه درد برای مدت طولانی حضور داشته باشه. به مرور به بودنش عادت میکنی و شاید حتی تونستی ایگنورش کنی و به زندگیت برسی.
بهش که فکر میکنم عزا میگیرم از شروع شدن داستان دوبارهی قبل از عید. دوباره روزها به جون کندن بگذره. دیگه از وسطای هفته زندگی و خودم غیرقابل تحمل بشن. از استرس بالا بیارم تا مثل یه آدم تیر خورده و مجروح، با خزیدن و بدبختی خودمو بکشونم کلینیک تا بلکه یکم دوباره سرپا بشم. بخدا این پروسه خیلی دردناکه. خیلی زیاد. توانشو ندارم. شاید من زیادی ضعیفم ولی واقعا از فکر کردن به اینکه دوباره این چرخه شروع بشه حالم بد میشه.
درد روانکاوی شبیه یه چیزی مثل جراحی بدون بیهوشی میمونه. در حالی که شاهد تیکه تیکه شدن اعضا و جوارح بدنت هستی، داری از درد هم میمیری. روانکاوی حقیقتا بیرحمانهترین شیوهی رواندرمانیه.
درباره این سایت