قدیمترها آدمها خیلی به نسبتهای خونی اعتقاد داشتن. اینکه با کی برادرن، با کی خواهر، با کی خاله دایی عمو عمه. معیار آشنا بودن، داشتن نسبت خونی بود. فامیلی مشترک و نسبتهای مشترک داشتن. شرط همراه بودن و همدرد بودنشون هم همین نسبتها بود. قدیمترها اعتقاد داشتن که فامیل کسیه که در نهایت به داد آدم میرسه و حداقل استخونهای آدم رو دور نمیریزه. قدیمترها امیدشون به فامیل بود، به همخون.
شاید قدیمیها ندیده بودن و نمیدونستن که میشه بدون هیچ نسبتی، به همدیگه نزدیک شد و نزدیک موند. میشه هیچ خون مشترکی نداشت اما همدل و همراه بود. اینو وقتی خوب فهمیدم که دیدن و شناختن تو شد بخشی از زندگیم. دیدم که میشه کنار هم بزرگ شد بدون اینکه همدیگهرو درک کرد و میشه بدون هیچ نسبتی، حتی سکوت مشترک داشت. میشه کنار آشناها از ترس لرزید در حالی که کنار کسی که طبق معیارهای آدمها، غریبه محسوب میشه امنیت رو به معنای واقعی فهمید. میشه سالها کنار هم بود ولی بیخبر از درد دل هم و میشه فقط در عرض چند ماه، هم درد شد.
من خیلی وقته فهمیدم که خون معیار هیچ نوع نزدیکیای نیست و هیچ غریبهای غریبهتر از کسایی که آدم رو درک نمیکنن نیست.
خیلی وقته فهمیدم برای همراه بودن، هیچ نسبت خونیای لازم نیست.
تو بودی که اینارو نشونم دادی. نشونم دادی که آدمهایی توی دنیا هستن که بدون هیچ نسبتی برای حال خوب بقیه تلاش میکنن. آدمهایی که حاضرن بشینن روبهروی انسانها و اشکهاشون رو پاک کنن، توی دردهای زندگی همراهیشون کنن و حتی گاهی بار غصههاشون رو به دوش بکشن. کسایی که ضعیفترین و آسیبپذیرترین بخشهای هر آدمها رو میبینن و نگرانتر از خودشون، برای محافظت از اونها تلاش میکنن. کسایی که میشه زخمهای همون همخونهارو بهشون داد و به مرهم توی دستهاشون اعتماد کرد. کسایی مثل تو که به جای همخون بودن، همروح آدم میشن.
درباره این سایت